زندگی و مرگ کوروش کبیر
در میان پادشاهان دنیای باستان افراد معدودی یافت می شوند که ملت های عصر حاضر با نام آنها آشنا باشند و کوروش (529-600 قبل از میلاد) یکی از آنها است. همچنین کوروش از معدود پادشاهان عهد قدیم است که از خود نامی نیک به جا گذاشته است. او از شخصیت و خصایلی برخوردار بود که پس از قرن ها هنوز نظرها را به خود جلب می کند. کوروش به نیکخواهی و سخاوت مشهور است و این در حالی است که پادشاهی عاقل، مقتدر و بااراده و رهبر و سرداری بزرگ و مسلط به فنون جنگی بوده است.
کوروش روحیه جنگنده خود را با وجود سال ها جنگ تا آخر عمر حفظ کرد ولی همواره نسبت به ملل مغلوب و دشمنانش بلندنظر بود. ایرانیان کوروش کبیر را پدر و یونانیان با این که وی ممالکشان را تسخیر کرده بود سرور و قانون گذار می نامیدندش. یهودیان تبعید شده به بابل پیش از حمله کوروش به بابل این حمله را پیش بینی کردند و او را منجی بزرگ می دانستند.
درباره کوروش گفته شده که وقتی کاری را شروع می کرد تا آخر دنبال می کرد و آن را ناقص رها نمی کرد. در مواجهه با مشکلات نیز بیشتر به عقل متکی بود تا زور.
کوروش اولین امپراطوری جهان را تشکیل داد و اولین پادشاهی در جهان است که لقب کبیر گرفته است.
شخصیت و تأثیرات کوروش بر جهان باستان موجب شد افسانه هایی حول تولد، زندگی و مرگش شکل بگیرد اما ظاهراً در کلیات زندگی او اختلاف نظر زیادی یافت نمی شود. از جمله این که آستیاگ (اژدی هاک) پادشاه ماه و پدربزرگ او از طرف مادر، نخستین دشمنش بوده است.
یکی از کسانی که روایت هایی از زندگی و مرگ کوروش ارایه داده هرودوت مورخ مشهور یونانی است. هرچند که احتمالاً رقابت تاریخی بین یونانیان و ایرانیان اثر خود را بر او بر جا گذاشته باشد.
هرودوت درباره نحوه تولد و خردسالی کوروش می گوید شاه ماد در خواب دید از شکم دخترش ماندانا تاکی رویید که شاخ و برگ هایش تمام آسیا را فراگرفت. شاه، مغ ها را جمع کرد و از آنها خواست خوابش را تعبیر کنند. آنها گفتند دختر شاه پسری به دنیا می آورد که تمام آسیا را تسخیر می کند، امپراتوری ماد را نابود می کند و قوم ماد را به بندگی می کشاند. شاه ماد از این تعبیر به فکر فرورفت و بالأخره صلاح را بر این دید دخترش را به ازدواج شخصی درآورد که هوس طغیان در سر نداشته باشد. با این خیال کمبوجیه پادشاه پارس (مکان حکومت او در انشان) که دست نشانده حکومت ماد بود را انتخاب کرد.
خواب دیدن شاه ماد افسانه به نظر می رسد ولی شاید این موضوع درست باشد که شاه ماد از این که دخترش صاحب پسری شود و این کودک بخواهد تاج و تخت او را تصرف کند می ترسید.
با به دنیا آمدن کوروش شاه ماد او را به وزیری به نام هارپاگ که از خویشانش بود می سپرد و دستور می دهد او را بکشد. وزیر هم که نمی داند چگونه این مأموریت ناخواسته را انجام دهد از چوپانش که میتراداتس (مهرداد) نام داشت می خواهد این کار را انجام دهد. وزیر به چوپان می گوید شاه دستور داده کودک را به بیابانی که حیوانات درنده زیادی داشته باشد ببرد و در آن جا رها کند وگرنه به نحو فجیعی کشته می شود. اما از طالع مسعود کوروش اتفاقاً زن چوپان در همان زمان بچه مرده ای به دنیا آورده بود. به همین خاطر این زن مانع کشتن کوروش شد و او را به فرزندی خود اختیار کرد. میتراداتس نیز لباس های کوروش را تن کودک مرده خود می کند و او را به شیوه ای که هارپاگ دستور داده بود در بیابان رها می کند.
به این ترتیب کودک به وسیله مادر خوانده بزرگ شد. هرودوت می نویسد که این کودک پنهانی بزرگ شد تا به سن 12 سالگی رسید و همبازی وزیرزاده ها شد. روزی اتفاقاً در حین بازی با تندی با یکی از آنها برخورد کرد. داستان از این قرار بود که کوروش از سوی بچه ها به عنوان پادشاه انتخاب شد و همه می بایست از فرمان های او اطاعت می کردند. اما پسر یکی از نجیب زادگان ماد از فرمانبرداری کوروش سر باز زد و در نتیجه به فرمان کوروش طبق مقررات جاری در دربار پادشاه شلاق خورد. وزیرزاده به پدرش شکایت برد و پدر او نیز ماجرا را به استحضار شاه رساند و از این که نسبت به طبقه نجبا بی حرمتی شده شکایت کرد.
شاه، کوروش و پدرخوانده اش را احضار کرد و تند و خشن با آنها برخورد کرد. ولی کوروش گفت که بچه ها او را از همه شایسته تر دیده و به عنوان شاه انتخاب کرده بودند. همه از او فرمان می بردند جز این یکی و بنابراین عملش منطبق با عدل و انصاف بوده است. شاه از جرأت کوروش حیرت زده شد و فهمید که او یک چوپان زاده معمولی نیست که چنین حاضرجوابی می کند و در خطوط چهره او هم شباهت هایی با خودش دید. کودک را مرخص کرد و با تهدید میتراداتس را مجبور کرد تمام ماجرا را بیان کند. پس از تحقیقات معلوم شد که این پسر نوه خود شاه است.
پادشاه دوباره مغان را فراخواند. آنها گفتند چون با وجودی که این کودک حکم اعدام برایش صادر شده هنوز زنده است معلوم می شود خدایان حامی او هستند و اگر شاه بر او خشم گیرد خود را با خدایان رودرو کرده است. همچنین موجبات نگرانی برطرف شده چون او در میان همسالانش پادشاه شده و خواب شاه تعبیر شده و کوروش دیگر شاه نمی شود. بنابراین نباید شاه ماد ترسی به دل راه بدهد.
اما به هرحال آستیاگ کوروش را با مادرش به پارس فرستاد و وی با پدر و مادر واقعیش زندگی جدیدی را شروع کرد. وی در در همان جا اسب سواری و تیراندازی را آموخت.
آستیاگ وزیری که در اجرای فرمانش غفلت کرده بود را نیز مجازات کرد. بدین ترتیب که پنهانی امر کرد پسر او را کشتند و از گوشتش در میهمانی به او خوراندند. بعد دست و پای پسر مقتول را در ظرفی به پدر نشان داد.
صرف نظر از اینكه آیا آنچه هرودوت نقل می كند واقعاً رخ داده باشد یا نه، اما به هرحال استیاگ با قتل پسر هارپاگ دشمنی سرسخت را بر دشمنان خود افزود. سرانجام نیز با درگرفتن جنگ میان پارسیان (به رهبری کوروش) و مادها (به سركردگی آستیاگ)، هارپاگ فرصت فرونشاندن آتش انتقام را فراهم دید و به کمک کوروش رفت.
کوروش از قوم پارس بود. پارس ها مردمانی آریایی نژاد بودند که به طور دقیق معلوم نیست چه زمانی به ایران وارد شدند. از گفته های پادشاهان آشور برمی اید که پارس ها هم مانند مادها مدتی طولانی زیر سیطره آشوری ها قرار داشتند. سپس پارس ها از قید آشوری ها خارج و تابع ماد شدند. یعنی حاکمان پارس در این مدت دست نشانده مادها بودند. هرودوت می گوید که پارس ها به شش طایفه شهری و ده نشین و چهار طایفه چادرنشین تقسیم می شدند و خانواده هخامنشی از نجیب ترین طایفه پارس ها یعنی طایفه پاسارگادی ها بودند.
هرودوت، کوروش کبیر را زمانی که به مقابله با شاه ماد پرداخت پادشاه پارس معرفی می کند ولی نبونید پادشاه بابل او را پادشاه انزان یا انشان (در عیلام) نامیده.
این که چه وقایعی اتفاق افتاده که پارس ها عیلام را تسخیر کرده اند و شاخه ای از سلسله هخامنشی در آنجا برقرار شده معلوم نیست. این حدس وجود دارد که آشور بانی پال در 645 قبل از میلاد دولت عیلام را منقرض کرده است. در این میان آشوری ها با مادها و سکاها اختلاف داشتند. پارس ها هم از تسلط مادها بر پارس ناراضی بودند در نتیجه مملکت عیلام را که در نتیجه جنگ های سخت با آشور کم سکنه و ناتوان شده بود اشغال کردند و پادشاهی جدیدی در انزان (انشان) تأسیس کردند. براساس این نظریه تیس پس (چیش پش) دوم پادشاه انزان و پارس بوده است. تیس پس در موقع مرگ قلمروی خود را بین دو فرزندش یعنی کوروش اول و آریامنس تقسیم کرد.
چنان که می دانیم سلسله حاکمان پارس به شخصی به نام هخامنش می رسند که نام خود را به این سلسله بخشیده است. در مورد وجود این پادشاه سند تاریخی وجود ندارد. از هخامنش تا کوروش دوم یا کوروش کبیر از سه پادشاه نام برده شده که عبارتند از: تیس پس (چیش پش)، کوروش اول و کمبوجیه اول. ولی دوره عظمت قوم پارس و هخامنشیان از کوروش دوم موسوم به کوروش کبیر آغاز شده است.
درباره چگونگی مرگ کوروش نیز همچون تولدش روایت قابل اعتمادی وجود ندارد. مورخان براساس شواهد می گویند که کوروش در اواخر عمر برای آرام کردن نواحی شرقی کشور که دچار ناآرامی شده بود و هدف تهاجم همسایگان شرقی نیز قرار گرفته بود به آن مناطق رفته است و شش و به روایتی هشت سال در شرق جنگیده است. وی پس از این که پسرش کمبوجیه را مأمور تهیه مقدمات سفر جنگی به مصر کرده به سوی مشرق عزیمت کرده است و کمی بعد در ضمن محاربه ای در گذشته است.
هرودوت می گوید که کوروش در جنگ با ماساژت ها (قومی از سک ها) که بین دریای خزر و آرال سکنی داشتند کشته شده است. وی توضیح می دهد که کوروش از ملکه ماساژت خواستگاری کرد، او جواب توهین آمیزی داد و جنگ درگرفت. پسر ملکه در این جنگ اسیر شد و خود را کشت. در جنگ بعد کوروش زخم برداشته درگذشت و ملکه امر کرد سر کوروش را در طشتی پر از خون انداختند و به سر خطاب کرده گفت: «تو که از خونخواری سیر نمی شدی حالا از این خون چندان بخور تا سیر شوی!»
برس نوشته که کوروش در جنگ با عشیره دها (یکی از عشایر سکایی) در حوالی گرگان کشته شده است.
کتزیاس نیز می گوید: «در جنگ با سکاها زخم برداشت و از آن در گذشت.»
به هر صورت پیکر او را در پاسارگاد (مشهد مرغاب کنونی) دفن کردند.
براساس مقدمه ابراهیم باستانی پاریزی بر ترجمه ی کتاب «ذوالقرنین یا کوروش کبیر» پس از بیست سال كه از مرگ کوروش می گذشت به فرمان داریوش، جنازه ی کوروش را از سرزمین سکاها به پارس منتقل كردند.
شش ساعت قبل از ورود جنازه کوروش به شهر پرسپولیس (تخت جمشید)، داریوش با درباریان تا بیرون شهر به استقبال جنازه رفتند و آن را آوردند. نوزاندگان در پیشاپیش مشایعین جنازه، آهنگ های غم انگیزی می نواختند، پشت سر آنان پیلان و شتران سپاه و سپس سه هزار تن از سربازان بدون سلاح راه می پیمودند، در این جمع سرداران پیری كه در جنگ های کوروش شركت داشتند نیز حركت می كردند. پشت سر آنان گردونه باشكوه سلطنتی کوروش كه دارای چهار مال بند بود و هشت اسب سپید با دهانه یراق طلا بدان بسته بودند پیش می آمدند. جسد بر روی این گردونه قرار داشت. محافظان جسد و قراولان خاصه بر گرد جنازه حركت می كردند. سرودهای خاص خورشید و بهرام می خواندند و هر چند قدم یك بار می ایستادند و بخور می سوزاندند. تابوت طلایی در وسط گردونه قرار داشت. تاج شاهنشاهی بر روی تابوت می درخشید، خروسی بر بالای گردونه پر و بال زنان قرار داده شده بود – این علامت مخصوص و شعار نیروهای جنگی کوروش بوده است. پس از آنها سپهسالار بر گردونه جنگی سوار بود و درفش خاص کوروش را در دست داشت. بعد از آن اشیا و اثاثیه زرین و نفایس و ذخایری كه مخصوص کوروش بود –یك تاك از زر و مقداری ظروف و جامه های زرین– را حركت می دادند.
همین كه نزدیك شهر رسیدند داریوش ایستاد و مشایعین را امر به توقف داد و خود با چهره ای اندوهناك، آرام بر فراز گردونه رفت و بر تابوت بوسه زد؛ همه ی حاضران خاموش بودند و نفس ها حبس گردیده بود. به فرمان داریوش دروازه های قصر شاهی (تخت جمشید) را گشودند و جنازه را به قصر خاص بردند. تا سه شبانه روز مردم با احترام از برابر پیكر کوروش می گذشتند و تاج های گل نثار می كردند و موبدان سرودهای مذهبی می خواندند.
روز سوم كه اشعه زرین آفتاب بر برج و باروهای كاخ باعظمت هخامنشی تابید، با همان تشریفات جنازه را به طرف پاسارگاد –شهری كه مورد علاقه ی خاص کوروش بود- حركت دادند. بسیاری از مردم دهات و قبایل پارسی برای شركت در این مراسم سوگواری بر سر راه ها آمده بودند و گل و عود نثار می كردند.
در كنار رودخانه کوروش (كر) مرغزاری مصفا و خرم بود. در میان شاخه های درختان سبز و خرم آن بنای چهار گوشی ساخته بودند كه دیوارهای آن از سنگ بود.
هنگامی كه پیكر کوروش را به خاك می سپردند، پیران سالخورده و جوانان دلیر، یكصدا به عزای سردار خود پرداختند. در دخمه مسدود شد، ولی هنوز چشم ها بدان دوخته بود و كسی از فرط اندوه به خود نمی آمد كه از آن جا دیده بردوزد. به اصرار داریوش، مشایعین پس از اجرای مراسم مذهبی همگی بازگشتند و تنها چند موبد برای اجرای مراسم مذهبی باقی ماندند.